تعطیلات اروم ...
فاطمه عزیزم روز پنجشنبه برای جدیدالاستخدامیها دوره گذاشته بودن و باز هم من به عنوان مدرس دعوت شده بودم کلاسها مربوط به استخدامیهای سازمان تامین اجتماعی بود که از ساعت 1 بعد از ظهر تا 7 شب بود . مجبور بودم شب پنج شنبه و صبح پنجشنبه که تعطیل بودم مطالعه کنم و خودم رو برای کلاس اماده کنم وقت زیادی نداشتم تو هم که از همون ظهر چهارشنبه که از مهد اوردمت خونه شروع به بهانه گیری کردی و اصلا نذاشتی مطالعه کنم بابایی هم نتونست خیلی سرگرمت کنه همش کنار من بودی و فهمیده بودی من حواسم به چیز دیگه ایه هر چند دقیقه به چشمام نگاه میکردی تا ببینی حواسم بهت هست یا نه اگه نبود به من میگفتی مامانی دوستت دارم و منم بلند بهت میگفتم منم دوستت دارم مامانی تا خاطر جمع بشی شاید استرس من به تو هم منتقل شده بود .. قربون دل کوچیکت برم من ........ شب نتونستم به کارام برسم مجبور شدم ساعت 4 صبح بیدار بشم تا بتونم با خیال راحت مطالبمو جمع بندی کنم و برای 6 ساعت مطلب اماده کنم خوشبختانه خوابت سنگین بود و من تونستم تا ساعت 7 برنامه ریزیام رو انجام بدم و صبحونه رو هم اماده کنم بابایی بیدار شد و نماز خوند و نشست کنار سفره صبحونه منم یه چای خوردمو اومدم کنارت دراز کشیدم تا یه کم استراحت کنم 5دقیقه بعد بیدار شدیو چای و شیر میخواستی صبحونتو که خوردی مشغول بازی شدی همش میخواستی که بریم بیرون منم تا سوپر سر کوچه بردمت و یه کم خرید کردم ساعت 12 بابایی پاس گرفته بود و اومد خونه تا من به کلاسم برسم موقع رفتنم خیلی گریه کردی .. . بعد که زنگ زدم بابایی گفت که خوابیدی و منم خیالم راحت شد .. حدود ساعت 8 شب به خونه رسیدم خیلی خسته بودم بابایی برام چایی اماده کرده بود و تو تا منو دیدی اومدی بغلم و ازم جدا نمی شدی با خودم میگفتم خدا رو شکر فردا جمعه است و میتونم به تو برسم .....صبح جمعه هم مثل همه روزای دیگه ساعت 7 بیدار شدی و چای و شیر میخواستی .. کلی با هات بازی کردیم و شعر خوندیم با بابایی توپ بازی کردی و نقاشی کشیدی . ناهار زرشک پلو و مرغ اماده کردم تا غذا جا بیفته بردمت حمام .. بعد از حمام هم ناهار خوردیمو و خوابیدیم چه روز خوبیه جمعه .. چقدر ارامش جمعه ها رو دوست دارم .. خدایا شکرت