فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

دخترم عشق من

بغض کودکانه ...

فاطمه عزیزم  صبح چهار شنبه بابایی رفت ماموریت منم بعد از کار اومدم مهد دنبالت . بعد از مهد رفتیم پارک بازی کردی و برای بابایی گل چیدی . رفتیم خونه و ناهار خوردیم و بازی کردی و عمو پورنگ نگاه کردی یا بهتره بگم نگاه کردیم شب که بابایی زنگ زد تازه یادت افتاده بود که بابایی نیست پشت تلفن بغض کرده بودی و نتونستی باهاش صحبت کنی بعد از تلفن هم بهونه بابایی رو گرفتی و همش میگفتی بریم پیش بابایی ... قربون دل کوچیکت برم با بازی و شام خوردن سرگرمت کردم تا بالاخره خوابیدی . صبح پنج شنبه دختر خوبی بودی با هم رفتیم خرید و بعد ارایشگاه و بعد هم اومدیم خونه و به کارای روزمره رسیدیم غروب هم برای اینکه دلتنگ بابایی نشی رفتیم پارک و هوا خوری تو هم تموم را...
22 مهر 1391

مامانی خوابم میاد ...

دختر عزیزم فاطمه نازم   این روزا سعی میکنم تا عصرا بعد از مهد کودک سرگرم بازیت کنم تا نخوابی چون وقتی بیدار میشی خیلی گریه میکنی برای همین بعد از ناهار با همدیگه بازی میکنیم و عصرونه میخوری و منم به کارای روزمره میرسم یا مطالعه میکنم دیروز مثل همیشه مشغول بازی شدی با هم رفتیم خرید کردیم وبعد منم مشغول اشپزی شدم .. اومدی پیشم و گفتی مامانی میخوام بخوابم  به ساعت نگاه کردم وای ساعت هفته اگه الان بخوابی خواب شبت بهم میریزه . بهت گفتم نه مامانی الان وقت خواب نیست شام بخوریم بعد بخواب . اما چشمات چیز دیگه ای میگفت ... خوابت میومد و حسابی هم دلت میخواست بخوابی بغلت کردم و همینطور غذای روی گاز رو اماده میکردم که دیدم بعله خوابت ...
17 مهر 1391

حس خوب رهایی ...

فاطمه عزیزم  چند روزیه که وقتی بعد از ظهر ها از خواب بیدار میشی خیلی بهونه گیری میکنی و منتظر بهونه ای هستی تا شروع به گریه کنی نمیدونم علتش چیه ؟! فقط میدونم که این گریه هات تا یکی دو ساعتی ادامه داره برنامه عمو پورنگ رو که نگاه میکنی تقریبا حالت بهتر میشه و شب اخلاقت ادمیزادی میشه ! برای همین شبها رو خیلی دوست دارم با هم بازی میکنیم نقاشی میکشیم و منم با خیال راحت غذا درست میکنم خلاصه این وضع و حال ماست .... این روزها دیگه به چیزی فکر نمیکنم و همه مشغولیتهای ذهنی رو کنار گذاشتم و به نوعی رها کردم به یه ارامش عجیبی رسیدم ... بالاخره عمر میگذره پس بگذار لااقل با ارامش سپری بشه .... چقدر خوبه این حس رهایی ...
28 شهريور 1391

دلم میخواد همیشه مثل سایه با تو باشم ...

دختر نازم  فاطمه عزیزم   هر روز خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم بابت اینکه تو رو به ما داد تا تنها نباشم تا در کنار تو لحظه های سخت اسونتر بگذره ... این روزها دختر خیلی مودبی شدی چادر سرت میکنی و مهمون که میاد مودبانه رو مبل میشینی و مثل بزرگا به حرفای بقیه گوش میدی وقتی نگات میکنم خودمم خندم میگیره دختر به این فضولی چقدر اروم نشسته و گوش میده ... جای خوراکیاتو بلدی کجاست و هر وقت خوراکی میخوای خودت میری اشپز خونه و برمیداریو میخوری وقتی هم که چیزی تمام میشه به من میگی مامانی بریم مغازه بخریم باشه ! منم میگم باشه مامانی میخرم برات . عصر پنج شنبه رفتیم خرید و برات جنگل حیوانات رو خریدم خیلی خوشت اومده بود اسم تک تک حیوا...
18 شهريور 1391

اخرش فدات میشم ...

دختر عزیزم    پنجشنبه مریم زنگ زد خونمون که باید بریم اداره ثبت برای کارای مربوط به خونه مرحوم پدریم و نقل و انتقال و این کارا . تو هم که با صدای تلفن بیدار شده بودی همش به من میگفتی مامانی کیه ؟ و منم بهت گفتم خاله مریمه میخوایم بریم  بیرون و تو هم از خدا خواسته خواب از سرت پرید لباساتو اوردی تا امادت کنم در همین حین خاله مریم رسید و لباساتو تنت کرد منم صبحانتو با خودم اوردم تا تو راه بخوری ... بعد از کارای اداری با خاله رفتیم خرید ... به قول همسری خانمها به قصد هر کاری که از خونه بیرون میرن نهایتا سر از خرید کردن در میارن .. برات یه تیشرت و برای خودم یه روسری خوشکل خریدم .. عصر هم با بابایی رفتیم پارک کلی بازی کردی هوا ...
4 شهريور 1391

بهترین ماه رمضان

دختر گلم  فاطمه عزیزم  امسال ماه رمضان حال و هوای دیگه ای داشت میشه گفت که یکی از بهترین ماه رمضانهایی بود که تجربه کردم با وجود روزای طولانی و گرمای طاقت فرسا بازم خیلی خوب بود خوشبختانه ماه رمضان تعطیل بودم و جز رسیدگی به کارای خونه کار دیگه ای نداشتم روزای اول عادت به بودن تو خونه نداشتی صبح که بابایی میرفت سر کار بیدار میشدی و گریه میکردی که ما هم لباس بپوشیم و بریم بیرون . منم دیدم که خیلی بیتابی میکنی بردمت پارک نزدیک خونه ولی هوا خیلی گرم بود با وجود روزه گلوم حسابی خشک شده بود تو هم که همش میخواستی تو بغلم باشی خیلی بهم فشار میومد ولی چاره ای نبود باید تحمل میکردم .. روزای بعد دیگه از بردنت به پارک منصرف شدم و به سوپر ...
1 شهريور 1391

خودم بلدم ....

دختر نازم فاطمه عزیزم الان چند وقته که یاد گرفتی خودت بیشتر کارات رو انجام بدی و اصرار زیادی داری که خودت میتونی . میخوام لباس تنت کنم با تاکید به من میگی خودم بلدم خودم بلدم و البته خودت به سختی لباس میپوشی میخوام صورتت رو بشورم میگی بلندم کن خودم بلدم .. و از چپ و راست بلد بودن خودت رو اعلام میکنی قربون دخترم برم که داره مستقل میشه ... به عمو پورنگ علاقه زیادی داری مخصوصا اون شیر و خارپشتی که نشون میده وقتی برنامه تموم میشه با التماس از من میخوای که شیر رو برات بیارم ومتوجه نمیشی که من نمیتونم برات بیارم وتا حدودی وقتی که بهت میگم خداحافظی کردند و رفتن خونشون قانع میشی و منم سریع با ترفندای مختلف حواست رو پرت میکنم . خوشبختانه خیلی به تلوز...
10 مرداد 1391