بهترین ماه رمضان
دختر گلم فاطمه عزیزم امسال ماه رمضان حال و هوای دیگه ای داشت میشه گفت که یکی از بهترین ماه رمضانهایی بود که تجربه کردم با وجود روزای طولانی و گرمای طاقت فرسا بازم خیلی خوب بود خوشبختانه ماه رمضان تعطیل بودم و جز رسیدگی به کارای خونه کار دیگه ای نداشتم روزای اول عادت به بودن تو خونه نداشتی صبح که بابایی میرفت سر کار بیدار میشدی و گریه میکردی که ما هم لباس بپوشیم و بریم بیرون . منم دیدم که خیلی بیتابی میکنی بردمت پارک نزدیک خونه ولی هوا خیلی گرم بود با وجود روزه گلوم حسابی خشک شده بود تو هم که همش میخواستی تو بغلم باشی خیلی بهم فشار میومد ولی چاره ای نبود باید تحمل میکردم .. روزای بعد دیگه از بردنت به پارک منصرف شدم و به سوپر مارکت سر کوچه و خریدن بستنی و میوه و سبزی و ... بسنده کردم تو هم خوشحال بودی کم کم خودت هم به این نتیجه رسیدی که خواب صبح بهتره تا اینکه اول صبحی بری بیرون . خوشبختانه خوابت تنظیم شد و با همدیگه تا ساعت 10 یا 11 میخوابیدیم از خواب که بیدار میشدی چای میخوردی و دوست نداشتی صبحانه بخوری منم بهت اصرار نمیکردم یکی دو ساعت بعد خودت میومدی پیشم و میگفتی مامانی غذا میخوام و منم برات یه ناهار مفصل میاوردم تا بخوری عصر ها هم که از خواب خبری نبود با عروسکات بازی میکردی یا نقاشی میکشیدی و یا با میوه خوردن سرگرم بودی یکی دو ساعت مونده به افطار هم که هوا تقریبا خنک تر میشد میرفتیم بیرون پارک میرفتیم و یا خرید میکردیم ... بعد از افطار هم به این سریال خداحافظ بچه علاقه زیادی پیدا کرده بودی و همش به من میگفتی مامان ببین نینی دارند نینی خوشکل... . شبای احیا هم چادر سفید کوچولوت رو سرت میکردی و تا مسجد با چادرت تاتی تاتی میومدی ... شب احیا دیده بودی که همه قران رو سرشون میذارن تو هم تو خونه دفتر نقاشیت رو رو سرت میذاشتی و به اسمون نگاه میکردی .. قربون اون چشمای خوشکلت برم ... . روز عید فطر هم با سر و صدای بابایی که همش میگفت بلند شید بریم نماز بیدار شدی و همه با هم رفتیم مصلا ... خیلی شلوغ بود تا رسیدیم نماز شروع شد و فرصتی نبود تا تو بغلم بشینی و ارامش پیدا کنی تا ایستادم به نماز گریه کردی منم دیدم نماز به این سرعت تمام نمیشه و گریه تو حواس بقیه رو پرت میکنه مجبور شدم بغلت کنم و بچه به بغل نماز بخونم نمیدونم نمازم قبول بوده یا نه ولی خوشحال بودم که تونستم در نماز عید شرکت کنم .. بعد از رمضان دیروز و امروز رفتی مهد . فکر میکنم دلت برای مهد و بچه ها تنگ شده بود چون بابایی میگفت وقتی دم مهد بچه ها رو دیدی ذوق زده شده بودی ... خدایا شکرت بابت تمام لحظه های خوبی که در اختیار ما گذاشتی . خدایا از تو میخوام رمضان سال دیگه هم هممون صحیح و سالم کنار هم باشیم و هیچ غمی حتی به اندازه یک تیکه ابر کوچیک تو دل هیچکی نباشه تا ارزوی باریدنش رو بکنیم .