دلم میخواد همیشه مثل سایه با تو باشم ...
دختر نازم فاطمه عزیزم هر روز خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم بابت اینکه تو رو به ما داد تا تنها نباشم تا در کنار تو لحظه های سخت اسونتر بگذره ... این روزها دختر خیلی مودبی شدی چادر سرت میکنی و مهمون که میاد مودبانه رو مبل میشینی و مثل بزرگا به حرفای بقیه گوش میدی وقتی نگات میکنم خودمم خندم میگیره دختر به این فضولی چقدر اروم نشسته و گوش میده ... جای خوراکیاتو بلدی کجاست و هر وقت خوراکی میخوای خودت میری اشپز خونه و برمیداریو میخوری وقتی هم که چیزی تمام میشه به من میگی مامانی بریم مغازه بخریم باشه ! منم میگم باشه مامانی میخرم برات . عصر پنج شنبه رفتیم خرید و برات جنگل حیوانات رو خریدم خیلی خوشت اومده بود اسم تک تک حیوانات رو از من پرسیدی و همون شب همه رو یاد گرفتی و تو عالم خودت ساعتها باهاشون بازی میکنی کرگدن رو بلد نیستی تلفظ کنی میگی کدن کدن و کلی ما رو میخندونی . امروز صبح که میخواستم بیام سر کار بیدار شدی و گریه کردی صدای گریه ات تا تو کوچه هم میومد ..خیلی دلواپست بودم رسیدم سر کار به بابایی زنگ زدم گفت که ارومت کرده و داره امادت میکنه که ببرتت مهد. اروم شدم هر چند با تمام وجودم میخوام که کنارت باشم ... . امروز حس وحال عجیبی دارم افسوس خیلی چیزا رو میخورم و اینکه کاش قدرت بیشتری میداشتم تا به چیزایی که میخوام و لیاقتش رو دارم میرسیدم اما افسوس و صد افسوس ... انچه که به جایی نرسد فریاد است...