بغض کودکانه ...
فاطمه عزیزم صبح چهار شنبه بابایی رفت ماموریت منم بعد از کار اومدم مهد دنبالت . بعد از مهد رفتیم پارک بازی کردی و برای بابایی گل چیدی . رفتیم خونه و ناهار خوردیم و بازی کردی و عمو پورنگ نگاه کردی یا بهتره بگم نگاه کردیم شب که بابایی زنگ زد تازه یادت افتاده بود که بابایی نیست پشت تلفن بغض کرده بودی و نتونستی باهاش صحبت کنی بعد از تلفن هم بهونه بابایی رو گرفتی و همش میگفتی بریم پیش بابایی ... قربون دل کوچیکت برم با بازی و شام خوردن سرگرمت کردم تا بالاخره خوابیدی . صبح پنج شنبه دختر خوبی بودی با هم رفتیم خرید و بعد ارایشگاه و بعد هم اومدیم خونه و به کارای روزمره رسیدیم غروب هم برای اینکه دلتنگ بابایی نشی رفتیم پارک و هوا خوری تو هم تموم راه رو پیاده اومدی و هوس بغل کردن نکردی . بعد یه کم با همسایه ها خوش وبش کردیم و رفتیم خونه . تا رسیدیم خونه رفتی سر وقت تلوزیون تا روشن کردی دویدی پیش من و گفتی مامانی بیا دونگی شروع شد قربونت برم که تو هم دونگی نگاه میکنی اخه تو سر در میاری که چی میگن ؟! جمعه هم به همین صورت سپری شد لحظات خوب در کنار تو بودن خیلی زود میگذره صبح یک ساعت پاس گرفتم تا خوابت کامل بشه و بعد ببرمت مهد . خودت لباساتو پوشیدی و گفتی مامانی بریم بهت گفتم بیا چای و صبحانه بخور بهم گفتی بعد میخورم ... قربون دختر نازم برم صبح وقتی تو خواب ناز بودی بهت نگاه میکردم داشتی تو خواب میخندیدی ... ارزو کردم که هیچ وقت خنده از لبات درو نشه ...روز خوبی داشته باشی دخترکم