اخرش فدات میشم ...
دختر عزیزم پنجشنبه مریم زنگ زد خونمون که باید بریم اداره ثبت برای کارای مربوط به خونه مرحوم پدریم و نقل و انتقال و این کارا . تو هم که با صدای تلفن بیدار شده بودی همش به من میگفتی مامانی کیه ؟ و منم بهت گفتم خاله مریمه میخوایم بریم بیرون و تو هم از خدا خواسته خواب از سرت پرید لباساتو اوردی تا امادت کنم در همین حین خاله مریم رسید و لباساتو تنت کرد منم صبحانتو با خودم اوردم تا تو راه بخوری ... بعد از کارای اداری با خاله رفتیم خرید ... به قول همسری خانمها به قصد هر کاری که از خونه بیرون میرن نهایتا سر از خرید کردن در میارن .. برات یه تیشرت و برای خودم یه روسری خوشکل خریدم .. عصر هم با بابایی رفتیم پارک کلی بازی کردی هوا که تاریک شد برق قسمت اسباب بازیا قطع بود و خیلی تاریک بود به من گفتی مامانی بریم هاپو میاد مارو میخوه !قربون اون ترسیدنت برم ما هم به خاطر تو برگشتیم ... جمعه هم تا ساعت ٩ خوابیدی بیدار که شدی صبحانتو خوردی منم بردمت حمام تا اب بازی کنی حمام رفتن رو خیلی دوست داری وقتی دوش رو برات باز میکنم میگی مامانی باروووون . بعد از ناهار خوابیدیم و عصر میوه خوردیم و با هم رفتیم پیاده روی . روز اروم و خوبی بود صبح که میخواستم بیام سر کار اروم خوابیده بودی دعا کردم که وقتی بیدار شدی دلتنگی منو نکنی .. خدایا خودت مواظب فرشته نازم باش