ای حرمت ملجا درماندگان...
دختر نازم فاطمه عزیزم دارم به این فکر میکنم که چه کارایی انجام میدی تا بنویسم ...دیروز طبق معمول وقتی با بابایی اومدی خونه پریدی تو بغلم و جالب این بود که سوالاتی که من همیشه ازت میپرسیدم رو تو ازم پرسیدی :مامانی کجا بودی ؟! غذا تو خوردی ؟ماستت رو خوردی ؟! و بعد من و بابایی بلند بلند خندیدیم و تو هم خندیدی ناقلا . با این شیرین زبونیت خستگی کار از تنم بیرون میره . بعد از ناهار بردمت حمام تا دوش بگیری و خنک بشی و اب بازی کنی شاید خسته بشی بخوابی . اتفاقا همین طور هم شد بعد از حمام خوابیدی ولی من نتونستم بخوابم . غروب بابایی شربت اب انبه درست کرده بود که خوردی بعد همه با هم رفتیم بیرون هوا خوری... رفتیم پارک تا تاب بازی کنی حدود 30/10 شب برگشتیم شام ماکارونی خوردیم و تو هم برقا رو خاموش کردی و به من و بابایی شب بخیر گفتی و اروم کنارم خوابیدی ...به چهره خواب رفتت نگاه میکردم و با خودم میگفتم توی ذهن به این کوچیکی چی میگذره به چی فکر میکنی و دنیا رو چطور میبینی و از ته دل دعا کردم که همیشه شاد باشی و هرچی خوبی تو دنیا هست مال تو باشه ... . این روزا شدیدا دلم حال و هوای حرم امام رضا (ع) رو کرده خیلی دلم میخواد برم مشهد و یه دل سیر زیارت کنم بطلب ضامن اهو بطلب همه در بندیم ما