اولین روز پس از ....
فاطمه عزیزم دیروز ساعت 3 رسیدم خونه . بابایی تو رو از مهد اورده بود . اروم بودی و متعجب که چی شده . تا اومدم شیر میخواستی . بینیت قرمز بود معلوم بود که سرما خوردگی گرفتی و حوصله نداشتی . ناز و نوازشت کردم . پوشکت رو دراوردم که راحت بشی . با هم سالاد درست کردیم و بابایی هم ناهار رو گرم کرد یه کم سالاد خوردی و غذا نخوردی من داشتم ناهار میخوردم که تو بغلم خوابت برد خیلی خسته بودی . گذاشتمت سر جات . منم خیلی خسته بودم بابایی سفره رو جمع و جور کرد . حوصله کارای خونه رو نداشتم کنارت خوابیدم تا دوباره انرژی پیدا کنم هممون تا 6عصر خواب بودیم بعد که بیدار شدی بردمت سرویس ... . اول بی حوصله بودی جوشانده گیاهی درست کردم و هممون خوردیم سر حال شدی و خواب از سرت پرید با بابایی مشغول بازی شدی منم ظرفا رو شستم و تدارک ناهار فردا رو دیدم بعد میوه خوردیم خیلی پرتغال دوست داری ولی نمیتونستی بگی بابایی سر به سرت میذاشت بگو پرتغال تو هم میگفتی "خال" و هر چی هم برات هجی می کرد بازم نمیتونستی بگی و هم خودت و هم ما رو میخندوندی(افعال قصار!!)شب هم یه ده باری ما رو سر کار گذاشتی که جیش دارم ولی فقط تو دستشویی برا خودت تعریف میکردی و شعر میخوندی وبالاخره خوشبختانه کارتو انجام دادی و خیال منم راحت شد خدا رو شکر جیش گفتن رو یاد گرفتی (البته سر کار گذاشتن رو هم در کنارش یاد گرفتی!!!) خب این هم از اولین شب پس از تمام شدن پاس شیرم . اونقدری که نگران بودم نبود قدیمیا میگن کار دنیا چشم رو میترسونه واقعا همین طوره . خدا رو شکر