دور هم بودن چه صفایی داره!
فاطمه عزیزم چهارشنبه بابایی اومد و یه عالمه شادی برات اورد اونقدر ذوق زده شده بودی که همش از سر و کلش بالا میرفتی ... از بس خوشحال بودی تا 12 شب بیدار بودی و با بابایی بازی میکردی خوشبختانه من روز پنج شنبه تعطیل بودم .. صبح بابایی رفت سر کار و تو هم تا هشت خواب بودی .. بعد با خاله مریم رفتیم خونه خاله زهرا که نینی کوچولوش تازه دنیا اومده بازم پسر شد احمد رضا و امیر رضا و این کوچولو محمد رضا خواهرم به شوخی میگفت دیگه تیم فوتبالشون کامل شده . خیلی خوش گذشت زنگ زدیم خاله طوبی و دختراش فرخنده و فرشته هم اومدن و جمعمون جمع شد خدا رو شکر که مدارس پنج شنبه ها تعطیله که هممون تونستیم دور هم جمع بشیم .. تو هم که از خدا خواسته رفتی تو جمع بچه ها بازی کردی و فقط محمد رضا کوچولو پیشمون بود خاله مریم یه عالمه سبزی گرفته بود که همه با هم شروع به تمیز کردن سبزیا کردیم لابد خاله مریم با خودش فکر کرده بود که اونجا بیکار نباشیم ! خلاصه گفتیم و خندیدم . فرشته و احمد رضا برامون ارگ نواختن که خیلی عالی بود ... روز خیلی خوبی بود خدا رو شکر