نگران نگرانیات ...
فاطمه عزیزم دیروز عصر رفتیم خرید موقع برگشت وقتی داشتم سوار ماشین میشدم سرم به در خورد و خیلی درد گرفت تو هم که تو بغلم بودی برگشتی و به من گفتی مامانی سرت درد گرفت گفتم اره مامانی خیلی درد م اومد و تا شب چند بار از من پرسیدی قربون دخترم برم که اینقدر نگران منه . صبح وقتی میومدم سر کار بیدار شدی و با چشمای قشنگت به من نگاه میکردی اومدم پیشت و بهت گفتم من میرم سر کار و زودی برمیگردم قربون چشمای نازت برم و چشمای چشم به راهت رو بوسیدم اروم کنار بابایی خوابیدی چیزی نگفتی اما تو دل من غوغایی بود ... خدایا شکرت بابت همه چیزای خوبی که به ما دادی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی