بیقرار دلم...
فاطمه عزیزم یکشنبه که از مهد اومدی خونه خیلی بیقرار بودی همون موقع احساس کردم که بدنت داغه ولی گفتم شاید از گرما باشه اب خوردی و گریه کردی که لباساتو دربیارم بعد از ناهار هم همش دلت میخواست تو بغلم باشی یه کم بازی کردی و غروب بردمت بیرون تاسر حال بشی چادر کوچولوت رو سرت کردی و عروسکت رو هم بغل زدی و کیف خوشکلت رو هم دستت کردی و گفتی مامانی بریم بیرون بهت گفتم مامانی چادر نمیخواد لج کردی که میخوام با چادر بیام ..خلاصه دستت رو گرفتم و رفتیم پیاده روی همش احساس میکردم دستت گرمه پیشونیت رو که بوسیدم کاملا مطمئن شدم که تب داری برگشتیم خونه و بهت استامینوفن دادم و دست و پات رو شستم . هوا هم خیلی گرم بود 40 درجه بالای صفر . شب دوباره استامینوفن دادم اصلا دوست نداشتی بخوری همش میگفتی نمیخوام بده عسل (عروسکت)بخوره! شب تا صبح بیدار بودم و نگران بودم که مبادا تبت بالا بره . صبح هنوزم تب داشتی و بی حال بودی خودمم وضعیت مساعدی نداشتم مرخصی گرفتم و دوشنبه با هم تو خونه بودیم تبت کمتر شده بود اما قطع نشده بود اشتها نداشتی و تقریبا چیزی نخوردی منم اصرارنکردم تا غروب به همین وضعیت بودی شب رفتیم خونه عمو .قراره که به امید خدا الهه ازدواج کنه و بشه جاریه خواهرش عالیه ! اونجا با بچه ها بازی کردی وقتی برگشتیم خونه بهانه نازنین رو گرفتی که بیاد خونمون و حدود یک ساعتی گریه کردی استامینوفن خوردی و خوابیدی . خوشبختانه صبح بهتر بودی پیشونیت رو اروم بوسیدم و خیالم راحت شد که داغ نیستی ولی هنوزم نگرانت بودم استامینوفن رو تو کیف مهدت گذاشتم و رفتم سر کار ... بین وقت زنگ زدم مهد و خدا رو شکر گفتند تب نداری و خیالم راحت شد ... خدایا شکرت به خاطر لحظه لحظه های عمرمون که به ما دادی