میرم ولی نمی رود از سر من هوای تو...
عزیز دلم فاطمه نازم روز پنج شنبه تولد امام زمان (ع) بود رفتیم پارک ازادگان که جشن گرفته بودند و یه کیک تولد بزرگی هم درست کرده بودند خیلی خوب بود و خوش گذشت... دیگه.. رفتیم خونه عمه . نازنین یه هفته ای بود که مریض بود و اسها.. و استفرا.. شدید . دوبار اونو برده بودن دکتر و سرم بهش وصل کرده بودند . ما هم رفتیم عیادت نازنین که تا تو رو دم در دید حالش خوب شد و بدو اومد سمتت و بهت میگفت تاتا بیا بازی . عمه براتون شکلات و غذا اورد که شاید به هوای تو نازنین هم بخوره که خدا رو شکر خورد . عمه میگفت که این یه هفته نازنین هیچی نمیخورده و اب هم به زور میخورده . خدا رو شکر باهات سرگرم بازی شد و حال و هواش عوض شد تا 11 شب اونجا بودیم و اومدیم خونه و تو هم از خستگی خوابت برد ... صبح وقتی میخواستم بیام سر کار بیدار شدی .. کنارت دراز کشیدم تا دوباره بخوابی خوابیدی اما تا بلند شدم بیدار شدی .. دیرم میشد .. بابایی اومد پهلوت دستت رو رو صورت بابایی گذاشته بودی و و نگام میکردی بهت گفتم مامانی من میرم سر کار زودی برمیگردم باشه .. اروم گفتی باشه صورتت رو بوسیدم خندیدی و با من بای بای کردی و منم رفتم سر کار اما دلم پیش تو موند... خدایا خودت مواظب عزیز دلم باش