چشمای نازت ...
فاطمه عزیزم دوشنبه وقتی از مهد اوردمت خونه احساس کردم که یه کم دستات گرمه . بر خلاف همیشه که یخ زده بود . بعد از ظهرش هم به مناسبت دهه فجر سازمان بابایی برنامه داشتند و دعوت داشتیم تا ناهار خوردیم رفتیم مراسم . خیلی خوب بود و تو هم سر حال شدی وقتی برگشتیم خسته بودی و خوابیدی بعد که بیدار شدی دیدم که تب داری بهت استامینوفن دادم .فکر کنم سرما خوردی . این چند روز هوا خیلی سرد بود . وسطای شب هم دیدم خیلی داغی بابایی رو بیدار کردم که قطرتو بیاره . تو هم با گریه گفتی نه نه قطره نمی خوام . حق داری دختر گلم این قطره ها خیلی تلخه ولی چاره ای نداشتم . صبح هم دوباره تب داشتی . سه شنبه مرخصی گرفتم و خونه موندم تا 9 خواب بودی وقتی بیدار شدی بی حوصله بودی چای میخواستی که خوردی برات شیر اوردم که نخوردی جوشانده گیاهی درست کردم که خوردی . خوشبختانه دیگه تب نکردی . دیروز اصلا بیرون نرفتیم تا خوب بشی . شب زنگ زدم تا مادر جون بیاد پیش ما . تو هم تلفنی به مادر جون گفتی بیا دیگه بیا اینجا . مادر جون هم امد . کلی با مادر جون بازی کردی . بابایی هم یه قصه بی سر و ته برات تعریف کرد و تو هم با دقت هر چه تمام تر گوش دادی . الهی قربون اون چشمای خوشکلت برم که سعی میکردی بفهمی بابایی چی برات تعریف میکنه !! الهی همیشه سالم و صالح وشاد باشی عزیزکم