مادر جون ...
فاطمه زهرای عزیزم پریشب مادر جون اومدن خونمون وتو هم کلی ذوقیدی . خدای بزرگ این ارتباط عمیق بین تو و مادر بزرگ با وجود حدود 70 سال فاصله سنی عجیب و باور نکردنیه . البته از حق نگذریم مادر جون هم خوب قلق تو رو داره . هر وقت میان خونمون انگار خونه یه صفای دیگه ای پیدا میکنه بابایی که مثل اغلب مردای ایرونی مادر جونیه خیلی خوشحال میشه . کاشکی مادر منم بود ... دلم برای فقط یک لحظه دیدنش پر میکشه... بگذریم ... داشتم میگفتم خیلی با زبون خودت برای مادر جون صحبت کردی و زبون ریختی . اون شب پوشکت کردم که یه وقت حواسم به دستشویی بردنت نبود کار خرابی نکنی جلو مادر جون همش پوشکت رو میکشیدی تا درش بیاری مادر جون هم گفت راحت بذارین بچه رو و پوشکت رو دراورد خوب بد عادت شدی که پوشک نداشته باشی. بعد از چند لحظه به مادر جون گفتی جیش و منم سریع بردمت دستشویی گریه کردی که مادر جون هم بیاد بنده خدا مادر جون هم اومد تو سرویس تا جنابعالی کارتون رو انجام بدی کلی افتخار هم میکردی!!!اون شب مادر جون خونمون موند و صبح من با خیال راحت اومدم سر کار . خدایا شکرت