تعطیلات اخر هفته
عزیز دلم پنجشنبه هوا حسابی گرفته بود و بارونی . میخواستیم بریم خونه خاله که نشد بریم ترسیدم سرما بخوری تو خونه موندیم شب با بابایی رفتیم تئاتر طنز به مناسبت دهه فجر دیدیم که پسر عمه هم بازی میکرد خیلی نمایش خوبی بود تو هم که اول ساکت بودی یخت که اب شد شروع به راه رفتن بین صندلیا کردی بابایی هم از دور مراقبت بود منم محو تماشا شده بودم اخراش هم خسته شدی و خوابیدی تا ساعت ٩ ادامه داشت بعدش رفتیم خونه عمه حبیبه و اونجا با امیر محمد بازی کردی ... .صبح جمعه تا ساعت ٩ خواب بودی بعد صبحانه خوردیم عمه فاطمه زنگ زد که کاری پیش اومده و بابایی رفت خونشون . منو تو هم باهم لباسا رو تو ماشین انداختیم جارو کشیدیم و تو با صندلی ماشین بازی کردی و ناهار درست کردیم بابا که اومد ناهار خوردیم و خوابیدیم ... . امشب قراره مادر جون بیاد خونمون . تو مادر جون رو خیلی دوست داری . امیدوارم خوش بگذره .