گرسنگی هم بد دردیه...
دیروز بازم از اون روزای خوب خدا بود دیروز از مهد که اومدی خیلی کلافه و عصبانی بودی کلی ماچت کردم نازت کردم و قربون صدقت رفتم پوشکت رو دراوردم تا راحت باشی اما اروم نمیشدی نمیدونستم چته فقط میفهمیدم که ناراحتی . همینطورکه تو رو تو بغلم گرفته بودم ناهار رو گرم کردم و اوردم تو هال جلوی تلوزیون که برنامه کودک داشت برای تو هم غذا کشیدم بعد خودت از بغلم اومدی پایین و شروع کردی به غذا خوردن و سراغ ترشی سالاد گرفتی الهی قربونت برم تازه فهمیدم که گرسنه بودی که اینقدر کلافه ای بعد نوشابه میخواستی که خوشبختانه نداشتیم و به جاش دوغ خوردی . هم برنامه کودک میدیدی و هم غذا میخوردی . خوشبختانه تو غذا خوردن مستقل شدی و خودت بدون کمک من غذا میخوری البته با کمی ریخت و پاش . که من به روت نمیارم . از شما چه پنهون منم خیلی گرسنم بود با هم ناهار خوردیم و خوابیدیم خوشبختانه دیروز عصر تونستیم استراحت کنیم ...