فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

دخترم عشق من

جوجوی من

عشق من دیشب انقدر بازی کردی که از خستگی خوابت برد راستی دیشب یاد گرفتی که بگی بیا .وقتی هم که میخواستی خودت رو برای بابایی لوس کنی اهنگین صداش میزدی:بابا   بابا   بابا .کلی باهم قایم موشک بازی کردیم  از بس حواست به بازی بود غذا خیلی کم خوردی .بازم دلم هواتو کرده.میبوسمت عزیزم
11 اسفند 1389

نازگل من

نفسم خوشکل مامان دیشب بابایی دیر اومد خونه و من تو باهم کلی بازی کردیم یه لیوان اب پرتغال نوش جان کردی و بعد از کلی راهپیمایی این طرف و اون طرف غذا خوردی بعد که بابایی اومد کلی با بابایی بازی کردی وخندیدی الهی همیشه بخندی عشق من.
10 اسفند 1389

زیباترینم

عزیزدلم امروز بردمت مهد .صبح خیلی گریه کردی .دلت میخواست خونه بمونی. کاش میتونستم همیشه پیشت باشم  اما مجبورم تنهات بزارم عزیز دلم .خیلی دلم گرفته...
9 اسفند 1389

یاد می اورم ...

یاد میاورم دستانت را که روزی مرهم دردهایم غروب غمهایم و شادی لحظه هایم بود .اینک به یاد نگاهت اه میکشم و ان را در قفس دل  حبس میکنم تا به سویت ایم و در پایت فروریزم           فدایت شوم
8 اسفند 1389

مونس تنهایی من

نفسم  امروز بابایی به خاطر تو مرخصی گرفت و سر کار نرفت چون دیشب تب داشتی و همش گریه میکردی منم مرخصی نداشتم وقرار شد بابایی پیشت بمونه خدا کنه زودتر خوب بشی .
8 اسفند 1389

شیرین مامان

دختر گلم دیشب تا صبح سرفه میکردی و خوب نخوابیدی .قرار شد امروز بابایی زودتر بره مهد  و تورو بیاره خونه.خیلی نگرانتم  خدا کنه زودتر خوب بشی.دیروز جمعه کلی بازی کردی وخندیدی .عکست رو که بهت نشون میدادم کلی میخندیدی و ریسه  میرفتی .دیروز مخصوص برای تو کشک محلی درست کردم چون کشک سرشار از کلسیم و تو هم با علاقه نوشجان کردی الهی دخترم همیشه سالم باشی و بخندی.
7 اسفند 1389

عزیزترینم

نازگلکم امروز بردمت مهد .از صبح چند بار زنگ زدم تا احوالت رو بپرسم .نمیدونی چقدر دلم برات تنگ میشه .لحظه شماری میکنم تا زودتر ببینمت .
3 اسفند 1389